در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهایش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد، پسرک با چشمهای خوشحال و صدای لرزانش پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
نظرات شما عزیزان:
:: چند نفر تا حالا خوندن : 233
|
امتیاز نوشته : 12
|
امتیازدهندگان : 3
|
کل امتیاز : 3