آن روز در هليكوپتر جت خودم نشسته بودم و از جلسه شغلي كه در لسآنجلس داشتم، برميگشتم تا به « اورنج كاونتي » براي شركت در يكي ديگر از سمينارها بروم.
هنگامي كه از بالاي شهر « گلنديل » ميگذشتم، ناگهان متوجه ساختمان بلندي شدم، هليكوپتر را نگهداشتم و مدتي برفراز آن چرخيدم. وقتي از بالا نگاه ميكردم يادم آمدم كه اين همان ساختماني است كه 12 سال پيش، به عنوان سرايدار در آن خدمت ميكردم.
در آن روزها نگراني من اين بود كه آيا فولكس واگن قراضه مدل 1960 من آنقدر قابل اطمينان هست كه با آن به سفري نيمساعته بروم؟ زندگي من در اين خلاصه ميشد كه چگونه زنده بمانم. ترسان و تنها بودم. آن روز همچنان كه برفراز ساختمان گشت ميزدم با خود گفتم: « يك دهه چه دگرگونيهايي ممكن است در زندگي بوجود آورد! »
در آن زمان هم روياها و آروزهايي داشتم، اما در آن زمان هرگز رسيدن به آنها را مقدور نميدانستم. امروز به اين باور رسيدهام كه همان شكستها و ناكاميها، پايه درك زندگي بوده و موجب شدهاست كه به سطحي تازه از زيستن كه همان زندگي امروزي من است برسم.
سرانجام به « ابروين » رسيدم. وقتي پايين را نگاه كردم كمي ناراحت شدم. زيرا ديدم در خياباني كه به محل سمينار منتهي ميشود ازدحام ترافت ايجاد شده و راه بند آمده است و تا فاصله 2 كيلومتري، اتومبيلها سپر به سپر ايستادهاند. با خودم فكر كردم: « خدا كند به هرترتيب كه شده راه زودتر باز شود تا كساني كه احياناً براي شركت در سمينار آمدهاند به موقع برسند. »
وقتي از هليكوپتر پياده ميشدم منظرهاي تازه ديدم. پليس امنيتي هزاران نفر را عقب رانده بود تا هليكوپتر من بتواند بنشيند. آن ازدحام ترافيك را كساني ايجاد كرده بودند كه ميخواستند در سمينار من شركت كنند! اگرچه ما تعداد شركت كنندگان را تا 2 هزار نفر تخمين زده بوديم اما 7 هزار نفر شركت كننده در سالني كه فقط 5 هزار نفر جمعيت داشت جمع شده بودند. وقتي به محوطه فرودگاه هليكوپتر قدم گذاشتم، صدها نفر به دور من حلقه زدند كه يا ميخواستند مرا بغل كنند و يا اينكه بگويند كه كارهاي من چه تاثير مثبتي در زندگي آنان داشته است.
احساساتي كه در آن سالن نسبت به من ابراز شد مرا عميقاً متاثر كرد، بطوري كه تا مدتي قادر به شروع سخنراني نبودم. وقتي به حاضران نگاه كردم و چند هزار چهره شاد و خندان و دوست داشتني را ديدم، در يك لحظه احساس كردم كه روياهاي زندگي من به حقيقت پيوسته است.
ياد همين چند سال پيش افتادم كه در آپارتمان 40 متري مجردي خود در « كاليفرنيا » نشسته بودم و در تنهايي خود مينگريستم.
يادم آمد احساس ميكردم كه زندگي من چيز قابل اهميتي نيست و گويي اين وقايع دنياست كه زندگي مرا ميچرخاند و باز لحظهاي را كه زندگي من دگرگون شد بياد ميآورم، لحظهاي كه سرانجام به خود گفتم: « من نيرومند بودهام! من ميدانم كه از نظر فكري، احساسي و جسمي بسيار بيش از آن چيزي هستم كه تا كنون در زندگي نشان دادهام. »
در آن لحظه تصميمي گرفتم كه براي هميشه زندگي مرا دگرگون كرد. تصميم گرفتم كه تمام جنبههاي زندگي خود را واقعاً تغيير دهم.
تصميم گرفتم كه هرگز به كمتر از آنچه ميتوانم باشم، قناعت نكنم. چه كسي حدس ميزد كه اين تصميم روزي مرا بجايي خواهد رساند كه اين لحظه باورنكردني را تجربه كنم؟
وقتي هليكوپتر زمين چمن را ترك كرد دلم فشرده شد. آيا همه اينها حقيقت داشت؟ آيا من همان پسري بودم كه 8 سال قبل به سختي تلاش ميكردم، مايوس و دلمرده بود، احساس تنهايي ميكرد و خود را از اداره زندگي خود ناتوان ميديد؟ چگونه پسر جواني مانند من كه چيزي به جز ديپلم دبيرستان نداشت ميتوانست تغييراتي اينچنين عظيم بوجود آورد؟
جوا ب ساده است: من توانستم اصلي را به كار ببندم كه امروزه آن را « تمركز قوا » مينامم. بيشتر مردم نميدانند كه اگر همه نيروهاي خود را بر يك جنبه واحد از زندگي خود متمركز كنند، چه قدرت عظيمي بلافاصله در اختيارشان قرار ميگيرد. تمركز كنترل شده همچون اشعه ليزر است كه از تمام موانعي كه ظاهراً غير قابل نفوذند عبور ميكند.
هنگامي كه خود را بطور مداوم براي بهبود موضوعي متمركز ميسازيم، حدي بينظير براي بهبود آن موضوع بوجود ميآوريم.
اينكه اغلب ما به خواستههاي واقعي خود دست نمييابيم، يك دليلش اين است كه نقطه تمركز خود را درست جهت نميدهيم و نيروهاي خود را هرگز متمركز نميسازيم. بسياري از مردم، در راه زندگي خود فرو ميلغزند و هرگز به صرافت نميافتند كه عامل خاصي را بكار گيرند.
در واقع معتقدم كه اغلب مردم به اين دليل در زندگي شكست ميخورند كه به مسايل كم اهميت ميپردازند و در آن غرق ميشوند.
همين الان تصميم بگيريد، نخواهيد در جايگاهي باشيد كه مرتبهاش پايين تر از آني است كه شما لايقش هستيد، نخواهيد همان راهي را كه در زندگي داريد ادامه دهيد.
اصولاً مهم نيست موقعيت كنوني شما تا چه حد مساعد است. شما ميتوانيد به موقعيتي بالاتر از آن برسيد. فقط تصميم بگيريد. تصميم نيرويي است كه امور نامرئي را به مرئي و رويا را به واقعيت تبديل ميكند.
نظرات شما عزیزان:
:: چند نفر تا حالا خوندن : 341
|
امتیاز نوشته : 19
|
امتیازدهندگان : 4
|
کل امتیاز : 4