پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحم می شد. حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش گفت:
" بیا کاری برایت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همانطور که هست بچینی؟" و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت. می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد پسرک با نقشه ی کامل برگشت. پدر با تعجب پرسید: " مادرت به تو جغرافی یاد داده ؟!" پسر جواب داد: " جغرافی دیگر چیست؟" اتفاقا پشت همین صفحه، تصویری از یک آدم بود.وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم!
نظرات شما عزیزان:
:: چند نفر تا حالا خوندن : 174
|
امتیاز نوشته : 14
|
امتیازدهندگان : 3
|
کل امتیاز : 3